رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

ناتانائیل

مسافرت دبی

رهام عشقم دیگه داره یک سالت میشه ماه دیگه تولدته عزیزم چه زود گذشت آخی باورم نمیشه جلو چشمام هر روز بزرگتر میشی و کارای جدید تر میکنی الان دیگه خیلی شیطون شدی یه لحظه نمیشه ازت قافل شد از همه جا آویزون میشی تو همه کشو ها و کابینتا سرک میکشی قافل میشم ازت تمام لباسات و از تو کشوت میریزی بیرون دستات انگار آهن ربا داره از کناره هر چیز رد میشی تو هوا یه چیزی و ور میداری چه قدرم ماشالا زورت زیاده با یه دست همچین چیزای سنگین و بر میداری که همین طور میمونم اون دندون موشیات و که نگو چنان گازایی میگیری که اشک آدم در میاد تا حالا دو بار بی هوا من و گاز گرفتی یه بار بی هوا مامی گاز گرفتی که دستش قشنگ زخم شد یه با هم با برنامه قبلی بابا امیرو گاز گرفتی ...
19 دی 1391

ادامه عکس های آتلیه

عشق من امروز تاریخ آخرین پست وبلاگت وکه دیدم گفتم وای من چه مامان تنبلی هستم خیلی وقته وبلاگت رو آپ نکردم معضرت معذرت هم از تو عشق کوچولوی من هم از همه دوست جونای گلی که به وبلاگت سر میزنن همیشه البته منم کامل مقصر نبودم ها عکس های آتلیت خیلی دیر به دستم رسید بعدشم قربون حواس جمع مامانت هر روز یادش میرفت با خودش بیاره اداره اسکنشون کنه حالا دیگه پیش میاد عزیزم این مدت تغییرات زیادی کردی البته علاقه ای به چهار دست و پا رفتن نداری نشستنکی خودت و به همه جا میرسونی و من فعلا از یه سری فوزولیهات در امانم فنچول من از صحبت کردن هم که فعلا کلمه خاصی نمیگی اگه خیلی سر حال باشی قشنگ میگی ده ده ده به میزان کمتر شدن حوصله ات هم تبدیل میشه به وه وه و...
4 دی 1391

رهام رفت سینما

رهام عزیزم 26/7/91 برای اولین بار تصمیم گرفتم ببرمت سینما ببینم تو که انقدر عشق تلویزیونی تو سینما چی کار میکنی برای همین با ددی و مامی هماهنگ کردیم بریم فیلمی که تو ایوان شمس  هر چهارشنبه برای مدیران شهرداری برگزار میشه وقتی رفتیم اونجا دیدیم قبل برنامه ما یه برنامه برای صدا و سیما بود که اکثر بازیگرا هم شرکت داشتند ما هم از فرصت استفاده کردیم با چند تا از بازیگرا ازت عکس گرفتیم به این تزتیب اولین سینما خیلی خاطره انگیز شد نسبت به سینما هم خیلی توجه خاصی نشون ندادی آخه بگو چه فیلمی رفتیم ما با هوشا رفتیم بغض ههههههههههههه این هم عکس های آقا رهام تیپ زده بود بره پارک اینم عکس از آقا رهام و پسر عمو ج...
8 آبان 1391

اولین آتلیه

واسه اولین بار در تاریخ 19/6/91 بردیمت آتلیه چه قدر اونجا انرژی گذاشتم تا ازت عکس بگیریم وای از زاییدنت سخت تر بود ههههههههههههه     ...
12 مهر 1391

روز به روز شیرین تر

عشق مادر دیگه حسابی شیطون شدی یک ماهی هست که کامل میشینی تازگی داری سعی میکنی خودتو چهار دست و پا کنی وقتی برای گرفتن تلفن از دستم تلاش میکنی میمیرم برات انقدر که تو نازی با اون چشمای شیطونت زل میزنی بهم منتظری که باهات بازی کنم یا وقتی توی روروئکت هستی میام از کنارت رد بشم دستات و برام باز میکنی ذوق میکنی که انگار میخوام برت دارم منم طاقت نمیارم برت میدارم گاهی وقتا که خودم و کنترل میکنم برت ندارم از کنارت می گذرم اون وقت تو لب ور میچینی و بغض میکنی دیگه می خوام بمیرم برات نمی دونی عشقم چه قدر دوست دارم نمیدونی چه دنیایی هستی برام وای صبحایی که سر کار نمیرم پیشتم وقتی از خواب بلند میشی برای اینکه بیدارم کنی با دستات یا پاهات میای تو صورتم م...
12 مهر 1391

زندگي مي گذرد

زندگي با تمام پستي و بلندي هاي خود مي گذرد و ما نمي توانيم آن را متوقف كنيم يه زماني باورمون نميشه كه يك روز ازدواج خواهيم كرد يه زماني  ازدواح مي كنيم و باورمون نميشه بچه دار خواهيم شد يه زماني بچه دار ميشيم و باورمون نميشه فرزندمون بزرگ خواهد شد انقدر زود همه چيز ميگذره كه آدم باورش نميشه چي شد و كي گذشت انگار همين ديروز بود كه اين وبلاگ و به عشق اينكه خدا تو را به ما داده درست كردم رهام عزيزم 9 ماه بارداري گذشت 2 ماه اول زندگي تو هم با تمام شيريني هاش و سختيهاش گذشت الان دو ماه و نيمته ديگه شبا براي شير خوردن بيدار نميشي برامون كلي ميخندي 8 سانت قدت بلند شده و وزنت 3 كيلو خورده اي زياد شده عزيز دلم وقتي بعضي از لباسات برات تنگ ميشه ...
3 مهر 1391

تو هم کارمند شدی

رهامم عشق مادر دوشنبه هفته پیش که میشه 13 شهریور آوردمت برای اولین بار اداره همکارا خیلی ذوق کردن از دیدنت تو هم که انگار بهت بد نگذشت هر چی آدم بیشتر میبینی خوشحال تری دیگه بردمت تو اتاق آقای اسلامی مدیر کل مون تو هم اونجا زدی جق جقتو انداختی زیر میز و شکوندیش ای شیطونک مامان حالا حتما باید اونجا این کار و میکردی فقسلی . بوس بوس بوس من و خاله شیما من و خاله افسانه و خاله شیما   ...
3 مهر 1391

اولین شبی که خونه مامی تنها موندی

من و بابایی برای سلگرد اوزدواجمون4 مرداد 1391 شما رو گداشتیم یه شب خونه مامی رفتیم شمال هتل مروارید خزر از اونجاکه شما شیر خشک هم میخوردی فکر نمیکردیم مشکلی پیش بیاد البته شما اذیت نکرده بودی فرداش مامی و ددی شما رو آوردن شمال اولش که مار رو دیدی عکس العمل خاصی نشون ندادی اما تا خواستم بهت شیر بدم یکم که شیر خوردی تازه فهمیدی چه کلاهی سرت رفته یکم به من و بابای نگاه کردی و زدی زیر گریه اونم چه گریه ای دل سنگ برات آب میشد شیرم نمیخوردی دیگه الهی مادرت برات بمیره که تو غصه خوردی عشقم اگه مادر میدونست شما انقدر میفهمی این کار و نمیکرد عزیزم خلاصه با ما قهر کرده بودی آخر سر هم بغل ددی خوابیدی توی خواب یکم بهت شیر دادم وقتی هم بیدار شدی انقد...
15 مرداد 1391

اولین سرماخوردگی آقا رهام

رهام عزیزم 19 تیر ماه 139١ تو برای اولین بار مریض شدی عشق مادر نمیدونی چه روز بدی بود خیلی حالت بد بودمدام سرفه مدام عطسه آب از مماخ کوچولوت می اومد سینت چرت داشت صدات گرفته بود وقتی گریه میکردی صدات مثل یه بچه گربه کوچولو بود که ناله میکرد یه دو هفته ای تقریبا طول کشید تا کامل خوب بشی عمر مادر به من خیلی سخت گذشت طاقت دیدن حال بدتو سرفه های شبانتو نداشتم .ازت چندتا عکس گرفتم ببینی بعدا برای اولین بار که مریض شده بودی چه شکلی شدی آخی فسقلی مامان.     ...
15 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناتانائیل می باشد