رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

ناتانائیل

زندگي مي گذرد

زندگي با تمام پستي و بلندي هاي خود مي گذرد و ما نمي توانيم آن را متوقف كنيم يه زماني باورمون نميشه كه يك روز ازدواج خواهيم كرد يه زماني  ازدواح مي كنيم و باورمون نميشه بچه دار خواهيم شد يه زماني بچه دار ميشيم و باورمون نميشه فرزندمون بزرگ خواهد شد انقدر زود همه چيز ميگذره كه آدم باورش نميشه چي شد و كي گذشت انگار همين ديروز بود كه اين وبلاگ و به عشق اينكه خدا تو را به ما داده درست كردم رهام عزيزم 9 ماه بارداري گذشت 2 ماه اول زندگي تو هم با تمام شيريني هاش و سختيهاش گذشت الان دو ماه و نيمته ديگه شبا براي شير خوردن بيدار نميشي برامون كلي ميخندي 8 سانت قدت بلند شده و وزنت 3 كيلو خورده اي زياد شده عزيز دلم وقتي بعضي از لباسات برات تنگ ميشه ...
3 مهر 1391

تو هم کارمند شدی

رهامم عشق مادر دوشنبه هفته پیش که میشه 13 شهریور آوردمت برای اولین بار اداره همکارا خیلی ذوق کردن از دیدنت تو هم که انگار بهت بد نگذشت هر چی آدم بیشتر میبینی خوشحال تری دیگه بردمت تو اتاق آقای اسلامی مدیر کل مون تو هم اونجا زدی جق جقتو انداختی زیر میز و شکوندیش ای شیطونک مامان حالا حتما باید اونجا این کار و میکردی فقسلی . بوس بوس بوس من و خاله شیما من و خاله افسانه و خاله شیما   ...
3 مهر 1391

اولین شبی که خونه مامی تنها موندی

من و بابایی برای سلگرد اوزدواجمون4 مرداد 1391 شما رو گداشتیم یه شب خونه مامی رفتیم شمال هتل مروارید خزر از اونجاکه شما شیر خشک هم میخوردی فکر نمیکردیم مشکلی پیش بیاد البته شما اذیت نکرده بودی فرداش مامی و ددی شما رو آوردن شمال اولش که مار رو دیدی عکس العمل خاصی نشون ندادی اما تا خواستم بهت شیر بدم یکم که شیر خوردی تازه فهمیدی چه کلاهی سرت رفته یکم به من و بابای نگاه کردی و زدی زیر گریه اونم چه گریه ای دل سنگ برات آب میشد شیرم نمیخوردی دیگه الهی مادرت برات بمیره که تو غصه خوردی عشقم اگه مادر میدونست شما انقدر میفهمی این کار و نمیکرد عزیزم خلاصه با ما قهر کرده بودی آخر سر هم بغل ددی خوابیدی توی خواب یکم بهت شیر دادم وقتی هم بیدار شدی انقد...
15 مرداد 1391

اولین سرماخوردگی آقا رهام

رهام عزیزم 19 تیر ماه 139١ تو برای اولین بار مریض شدی عشق مادر نمیدونی چه روز بدی بود خیلی حالت بد بودمدام سرفه مدام عطسه آب از مماخ کوچولوت می اومد سینت چرت داشت صدات گرفته بود وقتی گریه میکردی صدات مثل یه بچه گربه کوچولو بود که ناله میکرد یه دو هفته ای تقریبا طول کشید تا کامل خوب بشی عمر مادر به من خیلی سخت گذشت طاقت دیدن حال بدتو سرفه های شبانتو نداشتم .ازت چندتا عکس گرفتم ببینی بعدا برای اولین بار که مریض شده بودی چه شکلی شدی آخی فسقلی مامان.     ...
15 مرداد 1391

یک دنیا عشق

سلام عمر مادرش مادر دیر به دیر میتونه بیاد به وبلاگت سر بزنه حسابی سر مامان و شلوغ کردی چشما و دستات فوضول شده همه چی و با چشمات دنبال میکنی هر چی و گیرت میاد با دستات سفت میگیری میکشی نو دهنت تازگی ها وقتی میخوابونمت با تلاش فراوان دمر و میشی شیشه شیرت و با دستات میگیری و گاهی تا ته شیرت و خودت میخوری ولی هنوز کامل به دستات تسلط نداری راستی یه دوستم پیدا کردی که ما  اسمش و گذاشتیم پرهام با عکس خودت تو آینه دوست شدی نمیدونی چه حالی میکنی وقنی میبریمت جلوی آینه البته از احمدیا توقعی بیش از این نیست ههههههههههههههههههه تو هم احمدی کوچولو هسنی دیگه قربونت برم گردن مامان درد میکنه بیشتر از این نمیتونه از شیرین کاریات بنویسه فقط بدون که یه د...
6 تير 1391

من چخل روزه شدم

سهام من دیده چون چخل لوزه شدم مامان شپوله دزاشت دودم تو وفلاکم بنبیسم این آدم دنده ها نمیدونم چلا این ظولین یا زول میزنن من بدابم وقتی میدابم بیدالم میتونن ننیدونم چلا آخه با من این تارارو میتونن مخصوصا این مامی هی با من ور میره بیدال بشم چند لوز پیشا من و بلدن یه جایی اولش تولی وقت تویه یه جای باریک بودیم که توش پر این وسیله دنده آهنیا بود که ما هم تو یکی سفال بودیم هی یکم تتون میخوردیم میرفتیم جلو هی تولی وایمیستادیم منم حوصلم سل لفته بود با عصبانیت پستونکمو میخولدم و به این ور و اون ور نداه میتردم ببینم بلاخله تی تموم میشه من این وسیله آهنیارو دیلی دوشت  دالم وقتی تند قان قان میتونن حسابی خوابم میبله ولی جایی که توش پره ادم دندس دوشت...
10 فروردين 1391

رهامی آمد به دنیا

عزیز دلم بلاخره اومدی پیشم عشق مادر 3 روز زود تر از زمانی که خاله دکتر گفته بود دنیا اومدی امروز یه هفته ای شدی عزیزم هفته پیش پنجشنبه 27/11/90 تا ساعت 3 صبح فیلم نگاه کردم البته این کار شبای آخر بود چون اصلا نمی تونستم بخوابم ولی شب آخر دیگه حالم خیلی بد بود خلاصه ساعت 3:30 بیدار شدم و رفتیم بیمارستان تا ساعت 8 مامانی توی اتاق زایمان منتظر بود تا ببرنش اتاق عمل و شما گل نازم ساعت 8:40 روز پنجشنبه 27 بهمن 1390 با وزن 3کیلو 400 گرم وقد 52 سانتیمتر به دنیا اومدی وقتی کم و بیش به هوش اومدم و از اتاق عمل آوردنم بیرون صداهای اطرافم بهم میگفتن نمیدونی چه خوشگله هر چی به خدا سفارش داده بودی بهت داده لحظه دیدار تو توصیف نا پذیره عشق مادر امروز یک هف...
4 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناتانائیل می باشد